دلواپسی!!!

محبت را از درختی بیاموز که حتی سایه خود را از سر هیزم شکن کم نمی کند...

 

 

مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد از این غم تو کجایی؟

و ای کاش بیایی!

دل من تاب ندارد....

همه گویند که انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟

تو کجایی؟ تو کجایی؟

و تو انگار به قلبم بنویسی:

که چرا هیچ نگویند

مگر این رهبر دلسوز طرفدار ندارد که غریب است؟

و عجیب است

که پس از قرن و هزاره

هنوزم که هنوز است

دو چشمش

به راه است

و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش

زیاد است

که گویند

به اندازه یک بدر علمدار ندارد

و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد

تو خودت مدعی دوستی و مهر شدیدی

که به هر شعر جدیدی

ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟

تو که یک عمر سرودی تو کجایی؟ تو کجایی؟

باز گویی که مگر کاستی بُد ز امامت

ز هدایت

زمحبت

ز غمخوارگی و مهر و عطوفت

تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه تو اشک چکانده؟

چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه خطر ها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی؟

و ای کاش بیایی

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود تو بودی

هر زمان بود تفاوت، تو رفتی تو نماندی

خواهش نفس شده یار و خدایت

و همین اسم که تاثیر نبخشد به دعایت

و به افاق نبردن صدایت

و غریب است امامت

من که هستم؟

تو کجایی؟

تو خودت کاش بیایی..........به خودت کاش بیایی!!!

نوشته شده در شنبه 19 شهريور 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط دلواپس| |


Power By: LoxBlog.Com